پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیشداوریهای ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت مینویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون میخواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با ملیسا پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما میدونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینیهاش، خالکوبیهاش، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. ملیسا به من گفت ما میتونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. ملیسا چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمیزنه. ما اون رو برای خودمون میکاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگهای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که میخوایم. در ضمن، دعا میکنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و ملیسا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 23 سالمه، و میدونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون برمیگردیم، اونوقت تو میتونی نوههای زیادت رو ببینی.
با عشق
پسرت دانیال
پاورقی: پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه مهدی. فقط میخواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به اعلام نتایج دانشگاه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
نتیجه: بعضی وقتها همه وقایع رو از دید خودمون نگاه میکنیم بدون اینکه خودمون رو جای طرف مقابل بذاریم. خوبه کمی هم بریم تو جلد بقیه تا از زوایه اونا به دنیا نگاه کنیم.